در آرزوی آزادی و سلامتی فرزندم!
دهها نفر دانشجو در بند رژیم اسلامی هستند٬ ده ها فعال کارگری طعم تلخ حکم های سنگین را چشیده اند٬ سرکوب و اختناق و اعدام ادامه دارد٬ و مبارزه و مقاومت هم ادامه دارد. خانواده های دانشحویان و کارگران و فعالن سیاسی دستگیر شده در تب و تاب و اضطراب همیشگی به سر می برند. مادر منصور اسانلو هم از شرح مصائبی که وزارت اطلاعات و رژیم اسلامی بر سر پسر و خانواده پسرش و خودش رفته است سخن می گوید :"پیام من به تمام مادران به عنوان مادری که پسرش را در بند نگه داشته اند این است که کارگر شریف ترین موجودی است که جز نیروی کارش هیچ چیزی برای فروش ندارد. به همین خاطر بايد از حقوق انسانی برخوردار باشد ." "از همه مادران دانشجویان دربند می خواهم که برای آزادی فرزندانشان آنها را تنها نگذارند ."مادر منصور اسانلو این بار بعد از تحمل مصائب ناشی از دستگیری فرزندش خود شرح ماوقع میدهد : ...امروز طبق قرار قبلی باید به بیمارستان میرفتم تا پسرم را که برای معاینه بعد از عمل توسط جراحان ویزیت شود ببینم. زنگ زندن گفتند او را به بیمارستان نمی آورند. در صورتی که این معاینه ضروری بود چرا که هفت ساعت زیر عمل بود. عمل روی شبکیه چشمش انجام شده بود. به خاطر آب مرواریدی که قبلا داشت و هم ترمیم پارگی هائی که موقع ربودنش در اثر ضربه هایی که به سر و صورتش وارد شده بود. بیش از این نمیشد عمل را به تعویق انداخت. بعد از هفت ساعت بیهوشی دکترهای معالج بیمارستان قصد داشتند که هفت روز استراخت به او بدهند. چون بعد از عمل سه روز مداوم روی شکم خوابیده بود. از دکتر ها نامه گرفتیم. رفتیم پیش آقای حداد. می گفتند که چهارشنبه ایشان با خانواده های زندانیان جلسه دارند ولی نتوانستیم با ایشان ملاقاتی داشته باشیم. بعد از عمل پزشکان گفتند که دو ماه باید کاملا تحت مراقبت باشد و بعد باید عمل دیگری روی چشم او انجام شود. درخواست ما این بود که تا روز یک شنبه توی بیمارستان باشد٬ ولی فردی که در دفتر قاضی پرونده بود به ما گفت که روز جمعه پسرم را به زندان خواهند برد. یک باره حالم به هم خورد. خودم به خاطر ناراحتی معده اندوسکوپی کرده بودم. سه جای معده ام زخم بود. بی اختیار خون بالا می آوردم. می دانم که ناراحتیم همه اش به خاطر فکر و خیالی است که برای پسرم میکنم. برای پسرم که بیگناه است و برای گرفتن حق و حقوق همکارانش فعالیت می کند. میخواهد فرزندانشان آینده بهتری داشته باشند. این قدر هم بهشان ظلم نشود. آیا دفاع از دیگران جرم است؟ تلاش کردن برای دیگران برای زندگی بهتر جرم است؟ اگر انسان ها این کار را هم نکنند چه فرقی با حیوانات دارند؟وقتی گفتند که روز جمعه او را به زندان باز میگردانند یک باره زانویم لرزید. فکر نکنید که من یک زن نازک نارنجی هستم که لای پر قو بزرگ شده ام. نه! ولی دیگر تحملم کم شده. به ماموران گفتم پس چرا به ما دروغ میگویید و آنها به ما گفتند که مامورند و معذور! ولی به جای جمعه باز یک روز زودتر او را به زندان بردند٬ یعنی پنجشنبه. پنج شنبه وقتی دادگاه بودیم تا حکم بازگشت به زندان را به او بدهند به او می گفتند فقط چند خط بنویس و راحت شو!!! و او ننوشت و یک شنبه که او را دیدیم گفت پنج سال زندان برایم بریده اند. ولی آخه او فقط یک هفته بود که عمل شده بود. داخل چشمانش هنوز خونی بود. ناراخت از این بود که چرا حکم را به او ابلاغ نمی کنند. حکم باید به زندانی ابلاغ شود تا بتواند از حقوق یک زندانی مثل رفتن به مرخصی برخوردار شود. او مدام میگفت که میخواهم حداقل طبق قانون با من رفتار شود. اگر حکمی صادر شده باید به من ابلاغ شود نه به زندان. در آنجا بهش گفته بودن که از امروز پنج سال زندانیش شروع میشود. در حالی که بدون هیچ جرم مشخصی به تناوب نزدیک به یک سال و نیم زندان را تحمل کرده است . وقتی در بیمارستان بودم یک بار از زیر ملافه دیدم که چطور جای لگد کوب شدن عضلات پاهایش گوشت آورده است. جای زخم های سرش مویی نروییده٬ بعضی از جای زخم ها هم گوشت اضافی آورده و جای دستبندها بر روی مچ دستانش هنوز باقی است. اگر زخم ها همینطور پیش برود٬ به تدریج زخم هایی که در سر و صورتش ایجاد کرده اند٬ چهره ی دیگری از پسرم ساخته می شود. بی اختیار سرم را روی زانوانش گذاشتم٬ حالا میفهمم که چرا دو ماه و نیم او را به ما نشان ندادند ! من زمانی خبر ربودن او راشنیدم که یک شب سپری شده بود. فرزندانم نمیخواستند موضوع را به من بگویند٬ فکر می کردند ظرف چند ساعت او را پیدا می کنند. ولی چون تلاششان به جایی نرسید و مسئولان هم اعلام کردند که مفقود شدن ایشان هیچ ربطی به آنها ندارند و هیچ حکمی هم بابت دستگیری اش صادر نشده است. تمام شب به کلانتری ها و بیمارستان ها و هر جایی که فکر می کردند میشود خبری ازش گرفت رفته و دست خالی برگشته بودند. ناچار شدند به من هم بگویند. بعد ها شنیدم وقتی نزدیک غروب با اتوبوس از کار بر میگشت٬ در نزدیک خانه اش یک ماشین پژو با چهار سرنشین یک باره جلوی اتوبوس پیچیده و به سرعت برق سه نفر از آنان که بسیار هم درشت هیکل بودند با لباس های شخصی از ماشین پیاده شده و به سرعت او را که کنار راننده نشسته بوده و با او حرف میزد٬ از روی پله های اتوبوس با سر به پایین کشیدند. بلافاصله دست هایش را از پشت دستبند زدند. همان طور که با مشت و لگد به طرف ماشین هول می دادند راننده ی اتوبوس را با تهدید مجبور به حرکت کردند. اتوبوس پر از مسافر بود. ولی عملیات آنها آنچنان به سرعت انجام گرفت که تا مسافران بفهمند چه شده ده ها متر از آنجا دور شده بودند. ماموران با فریاد وانمود می کردند که یک دزد و کلاهبردار را گرفته اند و پسرم فریاد میزد که من منصور اسانلو هستم. آنها میخواستند به این وسیله آبروی او را ببرند ولی آبروی خودشان رفت. وقتی او را به داخل ماشین انداختند با پوتین های سنگینشان روی او که کف ماشین افتاده بوده می کوفتند و این ضرب و شتم تا یازده شب ادامه داشت و بعد از آن او را تحویل زندان اوین داند. وقتی خانم منصور و پسر دیگرم به کلانتری محل رجوع کرده بودند آن ها را نیز زدند و برای ساعتی به سلول داخل کلانتری انداختند. البته بعد خانمش راجع به این موضوع شکایت کرد که اصلا جوابی برای شکایتش داده نشد و در همان حال تا سه روز اعلام می کردند که از او خبری ندارند و اصلا حکمی برای بازداشتش صادر نشده است . در تمام آن چند روز من و عروسم به هرجایی میتوانستیم سر زدیم. به هر کجا که میشناختیم متوسل شدیم. بلکه از او خبری بگیریم. در این سال ها دیگر همه جا و همه کس را میشناختیم و می دانستیم که باید کجا ها برویم! نمی دانم روز دوم یا سوم ناپدید شدن پسرم بود که شایعه مرگ او به سرعت در همه جا پیچید ولی چند ساعت بعد خودش برای اولین بار از زندان به خانمش زنگ زد و فقط یک جمله گفت: من زنده ام ! باید مادر باشید تا حس کنید که من چه می گویم. باید مادر باشید تا بفهمید چگونه یک باره تمام وجودت تهی ميشود. وقتی که میگویند فرزندت را ربوده اند. حس می کنی که دنیا غار ترسناکی است که اژدهای هفت سر پسرت را بلعیده و آن وقت همه جا برایت تیره و تار میشود. چیزی مثل خوره وجودت را میخورد و آن وقت دیگر تحمل نمی آوری و با کوچک ترین نا مردمی خون بالا میاوری ! حالا سوال من این است که فرزند من باید به چه گناهی در زندان باشد٬ مورد ضرب و شتم و آزارهای جسمی و روحی قراربگیرد و همراه او 40-50 راننده دیگر کارش را از دست بدهد؟ هیجدهم تیرماه تصمیم گرفته شد که برای همبستگی و دلجویی از خانواده های دوستان منصور به دیدارمان بیایند. آقای مددی زنگ زد و گفتند که میخواهند به دیدارمان بیایند و من یک وقت دیدم که از در و دیوار مامور بالا می آید. وحشت کرده بودم. نه کسی را داخل خانه راه می دادند و نه اجازه می دادند که ما خارج شویم. من و دخترم و عروسم در واقع از صبح زندانی شده بودیم و نمی دانستیم که بیرون چه خبر است. خانه ما در یک محله قدیمی است با خانه های به هم چسبیده و کوچک. بالطبع همسایه ها خبردار شده بودند. به همسایه ها گفته بودند که ما کلاهبرداریم یا گفته بودند ما آمدیم طلبمان را بگیریم. خیلی ناراخت شدم. گاهی انسان از طنز روزگار خنده اش میگیرد. کنار خانه منصور پارک کوچکی است. روزی که قرار بود خانواده ها به سراغمان بیایند٬ آنقدر آب به چمن ها بسته بودند که اگر کسی روی چمن ها سر میخورد نمیتوانست بلند شود. آقای مددی چه گناهی کرده است؟ او برای عیادت من و خانواده منصور به دیدن ما آمد. آیا دیدار از خانواده یک همکار و دلداری به آنها مجازاتش دو سال زندان است؟ خانم او آسم دارد و ریه هایش چرکی و بسیار مریض است و در خانه ی اجاره ای زندگی می کند. خودش هم بیماری پروستات دارد و از دیابت رنج می برد. آنوقت او را به قزل حصار می برند. هیچ کس پاسخ نمی دهد که مددی به کدامین جرم به زندان افتاده است؟ پیام من به تمام مادران به عنوانی مادری که پسرش را بدون هیچ گناهی در بند نگه داشته اند٬ این است که کارگر شریفترین موجودیست که جز نیروی کارش هیچ جیزی برای فروش ندارد. به همین خاطر می باید از تمامی حقوق انسانی برخوردار باشد. از همه مادران دانشجویان در بند نیز میخواهم که برای رسید فرزندانشان به آزادی و حق شهروندی مسلم شان آنها را تنها نگذارند .حرفم را با این شعر که برای منصور گفته ام تمام می کنم:
پرنده!دلم هوای تو را داردپرستویی در کنج دلمغمگنانه از لانه اش میپردو شوقش رسیدن به بهار استدل گرمی و عشق در دلش لانه کردهپر حرارت به دنبال پرستی کهرباییشکه پارینه سال به کوچ رفت...
دهها نفر دانشجو در بند رژیم اسلامی هستند٬ ده ها فعال کارگری طعم تلخ حکم های سنگین را چشیده اند٬ سرکوب و اختناق و اعدام ادامه دارد٬ و مبارزه و مقاومت هم ادامه دارد. خانواده های دانشحویان و کارگران و فعالن سیاسی دستگیر شده در تب و تاب و اضطراب همیشگی به سر می برند. مادر منصور اسانلو هم از شرح مصائبی که وزارت اطلاعات و رژیم اسلامی بر سر پسر و خانواده پسرش و خودش رفته است سخن می گوید :"پیام من به تمام مادران به عنوان مادری که پسرش را در بند نگه داشته اند این است که کارگر شریف ترین موجودی است که جز نیروی کارش هیچ چیزی برای فروش ندارد. به همین خاطر بايد از حقوق انسانی برخوردار باشد ." "از همه مادران دانشجویان دربند می خواهم که برای آزادی فرزندانشان آنها را تنها نگذارند ."مادر منصور اسانلو این بار بعد از تحمل مصائب ناشی از دستگیری فرزندش خود شرح ماوقع میدهد : ...امروز طبق قرار قبلی باید به بیمارستان میرفتم تا پسرم را که برای معاینه بعد از عمل توسط جراحان ویزیت شود ببینم. زنگ زندن گفتند او را به بیمارستان نمی آورند. در صورتی که این معاینه ضروری بود چرا که هفت ساعت زیر عمل بود. عمل روی شبکیه چشمش انجام شده بود. به خاطر آب مرواریدی که قبلا داشت و هم ترمیم پارگی هائی که موقع ربودنش در اثر ضربه هایی که به سر و صورتش وارد شده بود. بیش از این نمیشد عمل را به تعویق انداخت. بعد از هفت ساعت بیهوشی دکترهای معالج بیمارستان قصد داشتند که هفت روز استراخت به او بدهند. چون بعد از عمل سه روز مداوم روی شکم خوابیده بود. از دکتر ها نامه گرفتیم. رفتیم پیش آقای حداد. می گفتند که چهارشنبه ایشان با خانواده های زندانیان جلسه دارند ولی نتوانستیم با ایشان ملاقاتی داشته باشیم. بعد از عمل پزشکان گفتند که دو ماه باید کاملا تحت مراقبت باشد و بعد باید عمل دیگری روی چشم او انجام شود. درخواست ما این بود که تا روز یک شنبه توی بیمارستان باشد٬ ولی فردی که در دفتر قاضی پرونده بود به ما گفت که روز جمعه پسرم را به زندان خواهند برد. یک باره حالم به هم خورد. خودم به خاطر ناراحتی معده اندوسکوپی کرده بودم. سه جای معده ام زخم بود. بی اختیار خون بالا می آوردم. می دانم که ناراحتیم همه اش به خاطر فکر و خیالی است که برای پسرم میکنم. برای پسرم که بیگناه است و برای گرفتن حق و حقوق همکارانش فعالیت می کند. میخواهد فرزندانشان آینده بهتری داشته باشند. این قدر هم بهشان ظلم نشود. آیا دفاع از دیگران جرم است؟ تلاش کردن برای دیگران برای زندگی بهتر جرم است؟ اگر انسان ها این کار را هم نکنند چه فرقی با حیوانات دارند؟وقتی گفتند که روز جمعه او را به زندان باز میگردانند یک باره زانویم لرزید. فکر نکنید که من یک زن نازک نارنجی هستم که لای پر قو بزرگ شده ام. نه! ولی دیگر تحملم کم شده. به ماموران گفتم پس چرا به ما دروغ میگویید و آنها به ما گفتند که مامورند و معذور! ولی به جای جمعه باز یک روز زودتر او را به زندان بردند٬ یعنی پنجشنبه. پنج شنبه وقتی دادگاه بودیم تا حکم بازگشت به زندان را به او بدهند به او می گفتند فقط چند خط بنویس و راحت شو!!! و او ننوشت و یک شنبه که او را دیدیم گفت پنج سال زندان برایم بریده اند. ولی آخه او فقط یک هفته بود که عمل شده بود. داخل چشمانش هنوز خونی بود. ناراخت از این بود که چرا حکم را به او ابلاغ نمی کنند. حکم باید به زندانی ابلاغ شود تا بتواند از حقوق یک زندانی مثل رفتن به مرخصی برخوردار شود. او مدام میگفت که میخواهم حداقل طبق قانون با من رفتار شود. اگر حکمی صادر شده باید به من ابلاغ شود نه به زندان. در آنجا بهش گفته بودن که از امروز پنج سال زندانیش شروع میشود. در حالی که بدون هیچ جرم مشخصی به تناوب نزدیک به یک سال و نیم زندان را تحمل کرده است . وقتی در بیمارستان بودم یک بار از زیر ملافه دیدم که چطور جای لگد کوب شدن عضلات پاهایش گوشت آورده است. جای زخم های سرش مویی نروییده٬ بعضی از جای زخم ها هم گوشت اضافی آورده و جای دستبندها بر روی مچ دستانش هنوز باقی است. اگر زخم ها همینطور پیش برود٬ به تدریج زخم هایی که در سر و صورتش ایجاد کرده اند٬ چهره ی دیگری از پسرم ساخته می شود. بی اختیار سرم را روی زانوانش گذاشتم٬ حالا میفهمم که چرا دو ماه و نیم او را به ما نشان ندادند ! من زمانی خبر ربودن او راشنیدم که یک شب سپری شده بود. فرزندانم نمیخواستند موضوع را به من بگویند٬ فکر می کردند ظرف چند ساعت او را پیدا می کنند. ولی چون تلاششان به جایی نرسید و مسئولان هم اعلام کردند که مفقود شدن ایشان هیچ ربطی به آنها ندارند و هیچ حکمی هم بابت دستگیری اش صادر نشده است. تمام شب به کلانتری ها و بیمارستان ها و هر جایی که فکر می کردند میشود خبری ازش گرفت رفته و دست خالی برگشته بودند. ناچار شدند به من هم بگویند. بعد ها شنیدم وقتی نزدیک غروب با اتوبوس از کار بر میگشت٬ در نزدیک خانه اش یک ماشین پژو با چهار سرنشین یک باره جلوی اتوبوس پیچیده و به سرعت برق سه نفر از آنان که بسیار هم درشت هیکل بودند با لباس های شخصی از ماشین پیاده شده و به سرعت او را که کنار راننده نشسته بوده و با او حرف میزد٬ از روی پله های اتوبوس با سر به پایین کشیدند. بلافاصله دست هایش را از پشت دستبند زدند. همان طور که با مشت و لگد به طرف ماشین هول می دادند راننده ی اتوبوس را با تهدید مجبور به حرکت کردند. اتوبوس پر از مسافر بود. ولی عملیات آنها آنچنان به سرعت انجام گرفت که تا مسافران بفهمند چه شده ده ها متر از آنجا دور شده بودند. ماموران با فریاد وانمود می کردند که یک دزد و کلاهبردار را گرفته اند و پسرم فریاد میزد که من منصور اسانلو هستم. آنها میخواستند به این وسیله آبروی او را ببرند ولی آبروی خودشان رفت. وقتی او را به داخل ماشین انداختند با پوتین های سنگینشان روی او که کف ماشین افتاده بوده می کوفتند و این ضرب و شتم تا یازده شب ادامه داشت و بعد از آن او را تحویل زندان اوین داند. وقتی خانم منصور و پسر دیگرم به کلانتری محل رجوع کرده بودند آن ها را نیز زدند و برای ساعتی به سلول داخل کلانتری انداختند. البته بعد خانمش راجع به این موضوع شکایت کرد که اصلا جوابی برای شکایتش داده نشد و در همان حال تا سه روز اعلام می کردند که از او خبری ندارند و اصلا حکمی برای بازداشتش صادر نشده است . در تمام آن چند روز من و عروسم به هرجایی میتوانستیم سر زدیم. به هر کجا که میشناختیم متوسل شدیم. بلکه از او خبری بگیریم. در این سال ها دیگر همه جا و همه کس را میشناختیم و می دانستیم که باید کجا ها برویم! نمی دانم روز دوم یا سوم ناپدید شدن پسرم بود که شایعه مرگ او به سرعت در همه جا پیچید ولی چند ساعت بعد خودش برای اولین بار از زندان به خانمش زنگ زد و فقط یک جمله گفت: من زنده ام ! باید مادر باشید تا حس کنید که من چه می گویم. باید مادر باشید تا بفهمید چگونه یک باره تمام وجودت تهی ميشود. وقتی که میگویند فرزندت را ربوده اند. حس می کنی که دنیا غار ترسناکی است که اژدهای هفت سر پسرت را بلعیده و آن وقت همه جا برایت تیره و تار میشود. چیزی مثل خوره وجودت را میخورد و آن وقت دیگر تحمل نمی آوری و با کوچک ترین نا مردمی خون بالا میاوری ! حالا سوال من این است که فرزند من باید به چه گناهی در زندان باشد٬ مورد ضرب و شتم و آزارهای جسمی و روحی قراربگیرد و همراه او 40-50 راننده دیگر کارش را از دست بدهد؟ هیجدهم تیرماه تصمیم گرفته شد که برای همبستگی و دلجویی از خانواده های دوستان منصور به دیدارمان بیایند. آقای مددی زنگ زد و گفتند که میخواهند به دیدارمان بیایند و من یک وقت دیدم که از در و دیوار مامور بالا می آید. وحشت کرده بودم. نه کسی را داخل خانه راه می دادند و نه اجازه می دادند که ما خارج شویم. من و دخترم و عروسم در واقع از صبح زندانی شده بودیم و نمی دانستیم که بیرون چه خبر است. خانه ما در یک محله قدیمی است با خانه های به هم چسبیده و کوچک. بالطبع همسایه ها خبردار شده بودند. به همسایه ها گفته بودند که ما کلاهبرداریم یا گفته بودند ما آمدیم طلبمان را بگیریم. خیلی ناراخت شدم. گاهی انسان از طنز روزگار خنده اش میگیرد. کنار خانه منصور پارک کوچکی است. روزی که قرار بود خانواده ها به سراغمان بیایند٬ آنقدر آب به چمن ها بسته بودند که اگر کسی روی چمن ها سر میخورد نمیتوانست بلند شود. آقای مددی چه گناهی کرده است؟ او برای عیادت من و خانواده منصور به دیدن ما آمد. آیا دیدار از خانواده یک همکار و دلداری به آنها مجازاتش دو سال زندان است؟ خانم او آسم دارد و ریه هایش چرکی و بسیار مریض است و در خانه ی اجاره ای زندگی می کند. خودش هم بیماری پروستات دارد و از دیابت رنج می برد. آنوقت او را به قزل حصار می برند. هیچ کس پاسخ نمی دهد که مددی به کدامین جرم به زندان افتاده است؟ پیام من به تمام مادران به عنوانی مادری که پسرش را بدون هیچ گناهی در بند نگه داشته اند٬ این است که کارگر شریفترین موجودیست که جز نیروی کارش هیچ جیزی برای فروش ندارد. به همین خاطر می باید از تمامی حقوق انسانی برخوردار باشد. از همه مادران دانشجویان در بند نیز میخواهم که برای رسید فرزندانشان به آزادی و حق شهروندی مسلم شان آنها را تنها نگذارند .حرفم را با این شعر که برای منصور گفته ام تمام می کنم:
پرنده!دلم هوای تو را داردپرستویی در کنج دلمغمگنانه از لانه اش میپردو شوقش رسیدن به بهار استدل گرمی و عشق در دلش لانه کردهپر حرارت به دنبال پرستی کهرباییشکه پارینه سال به کوچ رفت...
No comments:
Post a Comment